سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس که در آسمان و زمین است ـ حتی ماهیان دریا ـ برای جویای دانش آمرزش می طلبند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
د یپرس

اوائل پائیز بودکه در بستر بیماری افتاده بودم قدرت وتوانی نداشتم وهرروز از پشت پنجره درختان زرد وسبز توی حیات را تماشا می‌کردم تلفن منزل زنک خورد واز ان سوی تلفن صدای دوستم حمیدراشنیدم  گریه امانم نداد وهردو گریه می کردیم فقط صدائی شنیدم که گفت امدم تلفن قطع شد به ارامی گوشی را زمین کذشتم ودر روی تخت دراز کشیدم بفکر رفتم که چراوبرای چه باین روز افتادم روزوشب را  به هر سختی که بود   به صبح رساندم فردای انروز حمید دوست چندین ساله ام همراه مادرپیرش برای دیدنم امده بودن حمید به سویم امد ومرا در اغوش گرفت وگریه میکرد ومدت ها در اغوش هم بودیم به ارامی ازهم جدا شدیم ویک لحظه زدیم زیر خنده وروی تخت نشستیم وهمدیگر را نگاه می کریم روز هایکی پس دیگری می گذشت  واو در کنارم بود وبرای اینکه ناراحتیم را فراموش کنم از کذشته برایم  می گفت وانروزها رابیاد می اوردیم چه روزهای بود گفتم همه این هارا گفتتی ولی تواز چیزی ناراحتی چشمات اینه میگه به هرترتیبی که بود اورا راضی کردم انچه در دلش می گذرد برایم بازگو کنه تا اینکه یک شب با هم خلوت کرده  بودیم وبه صدای ملایم موزیک گوش می کردیم برایم این چین تعریف کرد.........................................

 

 

 

یک روز که در محل کارم مشغول به کار بودم دخترک سبزه وباریک اندام که سالهای اخر دانشگاهش بود وبرای هزینه های تحصیلش مجبوربود کار کند ازمن درخواست کار کرد به چهره اش نگاه کردم و بی اختیار گفتم فعلا نیازی نداریم در اینده خبرتان می کتیم نگاهی کرد وبدون ازاینکه حرفی بزند خدا حافظی کرد ورفت من هم مشغول کارهای خودم شدم چند روزی از این موضوع گذشت ومجدا به محل کارم مراجعه کرد ودر خواستش را تکرار کرد بهش کفتم خانم نیازی نداریم وگفتم خبرتان می کنم مکثی کردو گفت من نیاز باین کار دارم برای اینکه بتوانم هزینه تحصیلم را تهیه کنم  این همه اسرار میکنم اگر بتوانی جائی برایم پیدا بشود ممنونم وسکوت اختیار کرد نگاهش کردم وبیش خودم گفتم این کسی است که به درد من می خورد بعد از چند روز باو تلفن کردم وگفتم میتونی مشغول به کار شوی فردای انروز امد در حالیکه کمی هم به خودش رسیده بود ولبخندی برروی لبانش داشت با ان چشمانش سیاهش تشکر میکرد قلبم لرزید نگاهش چیز دیگری بود مکث کردم واو رفت کار او اغاز شد دختران دیگری هم بودن روز های سخت در پیش داشتمیم وباید انجام میشد اینقدر در گیر کاربودم که زمان را نمیدانستم چطوری می گذرد فقط اینو فهمیده بودم که خانم (ش) توجه خاصی نسبت به من دارد وسعی میکرد بیشتر کارهای مرا انجام دهد  در کارش زرنگی مربوط به خودش را داشت که نسبت به بقیه فرق میکرد هردو ما اسیراحساس درونی خود شده بودیم که نمیدونسیم از کجا شروع کنیم روز به روز  علاقه مانسبت بهم زیاد تر میشد بطوریکه بعضی وقت ها از من می خواست که از گذشته برایش بگویم فرصتی پیش می امد برایش تعریف میکردم احساس می کردم چیزی وجودش را عذاب می دهد ولی میدونستم دوستم داردبرای اینکه بتواند دوست داشتن خودش را به اثبات برساند سعی می کرد همیشه رضایت مرا جلب کند دوستم چنان غرق در کفته هایش بود که فراموش کرده بود ساعت از سه نیمه شب گذشته به اهستگی باو گفتم اگر تو خوابت نمی اید من میخواهم بخوابم یک لحظه به خودش امد و عذر خواهی کرد ودر حالیکه قطرات اشک در کنار چشمانش حلقه زده بود بلند شد وبه ارامی در روی تخت دراز کشید و سقف را تماشا میکرد سکوت مطلق فضای اطاق رافرا گرفته بود وهردو به خواب رفتیم . (1)ادامه دراد...


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط هوشنگ سلیمی 87/9/5:: 10:49 صبح     |     () نظر